اقاقی های بنفش

مدتیه که متوجه شدم که مزه خاطراتم اکثرا مال قبل ۲۴-۲۵ سالگی ام هست. بوی باران و درخت، بوی اردیبهشت خیابان های شهرک است با اقاقی های بنفش، وقتی داشتم بدو میرفتم مدرسه تا به اجرای سرود انقلابی دهه فجر کلاس چهارم برسم. یا مسیر سبز با نسیمی سرد یادآور کوچه باغ های تفرش است وقتی تو راه گلی باغ دایی عباس بودیم. بعضی جاده ها یادآور مهزاد، فهامه، و مهرنوش است، آندره بوچلی همیشه نسترن را یادم می اورد، یا بعضی اهنگ ها یک‌ نماهایی از فرناز. یک عکس هایی در ذهنم مرا میچرخاند و میبرد سر تخت طاوس، زیر تابلوی سر میداماد، خیاطی سر میدان محسنی، زیر پل حافظ یا زیر پل کریم خان و راهم میندازد که بقیه خیابان را بالا بروم. تویشان بابا هست، مامان جوانتر است و بچه های مهمانی دوره ای و اکیپ کوه مان پر رنگند و یاشار از در شیشه ای آزمایشگاه احتراق با صورت خوش قیافه اش سرش می چرخاند و من را می بیند. عمو علی و خاله هنوز طلاق نگرفته اند و مادرجون گردنش به سختی روی سینه اش نیست، شبها ورزش می کند و کرم نیوا میزند به صورت هنوز جوان و در قاب موهای طلاییش. همه خاطرات هم لزوما شاد نیستند، تو بعضی هاش من خودم را دوست ندارم، و توی بعضی هاش نور خورشید را می شود دید.

انگار خاطرات بعدشان «اولین نماینده حس ها» نیستند. و این خیلی عجیب است، چون من در این ۱۵ سال بعدی مهاجرت کردم، تنهایی زندگی کردم، خانه خودم را داشتم، توی رادیو کار کردم، ازدواج کردم، با یاشار خانه اول و دوم و سوم مان را ساختیم، جاهایی که آرزویشان را داشتم دیدم، مدیر شدم، بچه دار شدم و ده ها کار کوچک و بزرگ دیگر.

امروز "جف" که رییس یک گروه دیگه در دپارتمانمان بود از گروه رفت. جف عملا بهترین و شاید تنها دوستم سرکار بود. بیشتر بچه های دپارتمان ما دوست داشتنی اند و با من خوبند، ولی آدم رو به چشم رییس می بینند تا دوست، مرزی که قابل برداشته شدن نیست.

با جف تقریبا با هم مدیریت رو شروع کرده بودیم، با هم از پس آدم های دیوانه دپارتمان بر اومده بودیم و مسیر تغییرات شدید شرکت و ترس هاش رو طی کرده بودیم. امروز دیدم که جف تنها کسی بود که وقتی کارمندی اذیت میکرد میتونستم پیشش دردل کنم و با هم به بدبختی هامون بخندیم. تنها کسی بود که انقدر آدم ها رو شناخته بود که پشت نقشه ها و حرف ها، نیت و دروغشون رو بدونه و مجبور نباشی تاریخچه داستان های آزار دهنده رو تکرار کنی. کنار همه اینها، آدم مگه چند بار میتونه دغدغه ها و غرهای سرکار رو برای دوستان خارج کار یا حتی همسرش تعریف کنه. اون رفتار آزاردهنده سرکار که هر روز روح آدم رو می خراشه، برای آدم خارج از اون محیط چیز ناچیزیه که به راحتی قابل حل یا نادیده گرفته شدنه.

امروز دیدم که دیگه چنین دوستی رو ندارم و دلم گرفت. جالب بود که در یک سرچ کوتاه در اینترنت دیدم که از دست دادن دوست نزدیک سرکار واقعا موضوع دغدغه برای آدم هاست. حتی کسانی برایش مراحل پذیرش تعریف کرده بودند. البته فکر میکنم این تعریف مراحل دیگه لوس بازی بیش از حده، ولی به هرحال نشونه اهمیت موضوع برای آدم هاست.

اخیرا دارم هماهنگ میکنم که وصیت نامه بنویسیم که اگه اتفاقی برامون افتاد رایان آواره خونه این و اون نشه. 

امروز صبح یهو فکر کردم ای کاش تا وقتی رایان به ما احتیاج داره باشم و باشیم. فکر کردم اون سن کیه؟ ۲۰ سالگی؟ ولی اون موقع هنوز دانشگاهش تموم نشده، کار پیدا نکرده یا شاید عشقش رو پیدا نکرده. شاید اگه اون موقع ما رو از دست بده از مسیرش منحرف بشه. بعد فکر کردم ۳۰ سالگی باید خوب باشه. ۳۰ سالگی رایان یعنی ۶۷ سالگی من. مامان من الان ۶۴ سالشه در ۳۸ سالگی من و با وجود علاقه زیادش توان خیلی کارها رو به خاطر مشکل کمرش نداره. شاید همینه که ادم نباید تو سن بالاتر بچه دار شه و تک بچه داشته باشه. فقط مسیری ایجاد کنی برای تنهایی و غصه بچه ت...

خان خسته

تصور اینکه یکسال تو خونه بشینم و بچه داری کنم عذاب من بود. اینکه توی دنیایی که همه دارند به سرعت تغییر می کنند، من توی حوضچه ای اموراتم رو بگذرونم وحشتناک به نظر می رسید. آسون هم نبود و نیست البته که توصیف روز ادم باشه بچه بیدار شد، غذا خورد، این تعداد بار خوابید یا نخوابید، این تعداد بار پیپی کرد با نکرد، با گریه یا بی گریه خوابید، به اضافه ی انجام دادن فقط یک کار در روز یا بیرون رفتن هر چند وقت یکبار. در کنار این انگار تعریف هویت آدم از دهها چیز تبدیل میشه به مادر، مادری که وظیفه ش شیر دادن و خوابوندن و تربیت یک نوزاده، که زیاد هم کنترلی روی هیچ کدوم نداره و هربار که یکیش کار نمیکنه انگار ادم در اون زمینه مردود شده. البته فکر میکنم دینامیک رابطه من با رایان بعد از ۶ ماه متفاوت شد، شاید چون قبلش تعامل ادم با بچه خیلی پسیوه. ولی بعد از ۶ ماهگی ارتباط به تدریج عوض شد، از مکث ها و لبخندها و نگاه های وسط شیر خوردن، تا خندیدن بیشترش به حرف ها و کارهای با نمک، و دیدن اینکه اطرافش رو میفهمه و اینکه هر روز چیز جدیدی یاد می گیره.

دیروز یهو اومد سرش تکیه داد به بغلم و خندید و با زبان خودش حرف زد. فکر کردم عملا این چه خوشبختی ‌و شانسی بود که من داشتم که بتونم یک سال مرخصی بگیرم و بزرگ شدنش رو ببینم و اون بتونه یک سال با پدر و مادرش باشه توی خونه. و اینکه ادم ببینه دنیا میتونه بدون حضور اون کار کنه و بعد هم دوباره به خودش اضافه ات کنه. انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته.

در جستجوی دوریس

رایان رو گذاشته بودم توی ماشین که یک کلاس موسیقی بچه ها ببرمش و داشتم توی خیابان ها میگشتم تا کمی بیشتر بخوابه. فکر کردم برم طرف خانه دوریس و محله یهودی ها. دوریس البته مسیحی بود، شوهرش خیلی زود فوت کرده بود و خودش پسر و دخترش را بزرگ کرده بود. وقتی پیر شده بود بچه هایش تصمیم گرفته بودند که زیرزمین خانه را اجاره بدهند که دوریس در خانه تنها نباشد. اینطوری بود که من که تازه از شهر قبلی به تورنتو آمده بودم به خانه دوریس رسیدم. محله خانه دوریس قدیمی و قشنگ بود، با اینکه خود خانه کنار اتوبان بود، دقیقا پشت دیوار جذب کننده نویز اتوبان. از خیابان Avenue خواستم مسیر همیشگی را بپیچم ولی به جایش مستفیم رفتم و رسیدم به کوچه ای پر از خانه های بسیار بزرگ و درختان قشنگ. به خودم گفتم پس اینجا بودید. من از محله یهودی ها فقط قطار خانواده هایشان را دیده بودم که قد و نیمقد صبح روز تعطیل به سمت کنیسه شان میرفتند، با مردانی با ریش حنایی کز خورده که کلاه کوچک داشتند و زنان رنگ پریده که تعداد زیادی بچه داشتند و همیشه با دیدنشان فکر میکردم شما حتی از ما هم بدبخت ترید با این دینتان. یهودی ها معروفند به پشتکار و ثروت. کوچه دوریس قشنگ بود ولی ثروتمند نبود. از منی که در هرمحله راه میفتم به اکتشاف بعید بود که بعد از یک سال این محله و کوچه بالایی را ندیده باشم. 

بعد فکر کردم چک کنم که اوضاع خانه دوریس چطور است. خانه را از سال 2013 اجاره داده بودند. حتما دوریس طفلک آن سال مرده بود یا شاید هم دیگر برای تنها زندگی کردن خیلی پیر شده بود. با آن فامیل طولانی عجیبشان سرچش کردم که ببینم آگهی ترحیمی پیدا میکنم یا نه. از خودش جایی خبری نبود. یعنی یک دوریسی بود ولی سال 1981 مرده بود. به جایش رسیدم به دخترش لیزا. لیزا آخرهای بودن من در آن خانه از امریکا امده بود خانه مادرش. حامله بود از دوست پسری که دیگر بچه نمیخواست و خودش هم در 40 سالگی همیشه فکر کرده بود بچه دار نمی شود. لیزا دختر وحشی ای بود از همان هایی که بهشان میگویند هاپارتی. تصوری که من از زن وایت اگرسیو دارم که خیلی مهاجرها را هم آدم حساب نمیکند. ولی زیر آن ستاره حلبی خیلی جنم داشت. تصمیم گرفته بود بچه را نگه دارد و تنها بزرگ کند. روزها ورزش میکرد و از خانه دورکاری میکرد. وقتی کیسه آبش پاره شد خودش نشست پشت فرمان و من و دوریس هم دلی دلی کنان باهاش رفتیم بیمارستان. قبل از ان شب لیزا خیلی توجه ای به من نداشت ولی بعد از آن شب انگار آن تجربه ما را به هم نزدیک کرد. من چند هفته بعد از خانه دوریس رفتم. حدود یک سال بعد یک ایمیل از لیزا گرفتم که دعوتم میکرد به جشن تولد پسرش. شاید باید میرفتم ولی آن موقع فکر میکردم حوصله اش را ندارم، ته دلم اعتماد به نفسش را هم نداشتم. جواب ایمیلش را ندادم.

بگذریم در جستجوی دوریس رسیده بودم به اکانت اینستاگرام لیزا که الان مدیر رده بالای یک شرکت بزرگ بود و اکانتش پر بود از عکس های پسر 12 ساله اش. هیچ عکسی از دوریس در بین عکس ها نبود. 

تهران، استانبول، لندن، نیویورک…

من عاشق اینم‌که وقتی شهر جدیدی میرم کوله پشتی ام رو بندازم و برم تا ته کوچه های شهر رو بگردم. عاشق اینم که همین کار رو با تهران بکنم و همه جزییاتی که میشناسم و نمیشناسم رو دوباره مزه مزه کنم. ولی عصر و امیرآباد رو پیاده گز کنم و برم توی کتاب فروشی ها و کافه ها. هر جمعه برم کوه های شمال تهران تنهایی یا با یک دوست. نمیدونم کی یا آیا دوباره بشه این کار رو بکنم با بچه...

عزیزم اومدن رایان مون مبارک. من همیشه میدونستم که بچه تو و من بچه عزیزی میشه. ولی منتظر این همه قشنگی نبودم، به قشنگی و نرمی رایان. به قشنگی و نرمی دهن بی دندونش وقت خندیدن یا پنجولی شدنش وقتی سرپا میگیریمش یا گردنش رو بالا میگیره، یا از ته دل خندیدنش وقتی تو اسبش میشی. عجب چیز قشنگی ساختیم. میبینم سال ها رو که کنارش قشنگ زندگی کنیم، که برامون بخنده، گردن لاغر و چونه کوچیکش رو مثل این بچه روی این کارت بالا بگیره، براش کتاب بخریم، باهاش سفر بریم و باهاش کیف کنیم. ای کاش حتی وقتی بزرگتر شد صبحونه ها، ناهارها و شام ها کنارمون سر میز بشینه، شب ها براش قصه بگیم، بشینه که تو مثل بابات آروم و مهربون نصیحتش کنی، باهامون بیاد پیاده روی، وقتی مهمون میاد بیاد سلام کنه، وقتی که دلش گرفت یا تصمیمی خواست بگیره بیاد باهامون حرف بزنه و مثل تو قشنگ و قدبلند بشه.

 

 

جدیدا نوشته های یک همکلاسی سابق را دارم میخوانم و هر بار برایم جالب تر میشه که چقدر قشنگ دیده اطرافش رو و چقدر قشنگتر نوشته. اگر وبلاگ داشت یا من میشناختم وبلاگش رو حتما جزو لیست خواندنم و آدم مورد علاقه ام برای شناختن بیشتر می شد.

ای کاش همیشه فرصتی بود که آدم نوشته های آدم هایی که میشناسد را بخواند.

امروز بعد از مدت ها رفتم کمی قدم زدم. هوا کمی گرم بود ولی بوی خوبی می داد*. وارد راه پیاده روی دنجی شدم که نزدیک خانه است. چند تا زوج خانم های میانسال و مسن آمده بوند پیاده روی، نه عجله داشتند و نه لباس های اصرار بر ورزش پوشیده بودند. حالشان خوش بود و با هم حرف می زدند و با گذشتن از کنارم سلام و احوال پرسی میکردند. این سلامِ حال خوشِ آدم هایی که کار مشترک می کنند خیلی حس خوبی می دهد. مثل سلامی که ورزشکاران یا کوهنوردها در ایران در مسیر به هم می دادند. توی راه یک مرد میانسال با لباس قرمز و عصایش روی نیمکتی نشسته بود و سرش را عقب برده بود و هوا رو به درون می داد. سلام و صبح بخیری کردم. به خودم نیم ساعت وقت داده بودم و داشتم به نشانه زمان وسط نزدیک می شدم و باید برمیگشتم. نزدیک بود به مرد بگویم من به خدا ورزشکارم، میدانم اینجا تازه اول مسیر است ولی من یه بچه در خانه دارم. نگفتم و رفتم. مامان گفته بود بیشتر برو، ولی من نیم ساعت هم بسم بود که هوایی تازه کنم. 

مامان از آن آدم هایی است که لحظه های کوچک قشنگ ایجاد میکنند. مثل آن دفعه که کارهای مهمانی خانه بابل را کرده بودیم و قرار بود مهمان ها تا یک ساعت بعدش برسند و برداشت من و یاشار رو برد نشر چشمه بابل که تازه باز شده بود و بعدش شیرینی سرای بابل که قهوه و شیرینی اش را امتحان کنیم. مامان از آن آدم هایی است که خنده شان از ته دل مسری است و دورشان را شاد میکنند. ای کاش میشد مثل اون باشم.

 

* با صدای این اپیزود رادیو دیو

آن روز عصر

بعضی وقتها یک محبت کوچک از آدمی که انتظارش را نداری دل آدم را تکان می دهد. دیشب رفتم به اتاق مامان سر بزنم و دیدم چشم هاش پر از اشکه. یک پیام از رییس بیمارستانی که سابقا تویش کار می کرد زیر عکس بابام توی اینستاگرامش گرفته بود.

آن موقع ها که مامان در آن بیمارستان کار می کرد آقای ط با مادرم خوب نبود. مذهبی بود و از حجاب مادرم خوشش نمی آمد. حتما هم میفهمید که از جنس خودش نیست و در کارش کارشکنی می کرد. خلاصه با دل خوش از هم جدا نشدند. وقتی بابام آسیب دیده بود و دنبال بیمارستان خوب با ICU می گشتیم آقای ط سریع کارش را در بیمارستانش ردیف کرد. پرستارها خیلی هوای مادرم رو داشتند یا اینکه مادرم میگفت معمولا پرستارها هوای خودشان را دارند و زیاد هوای دکترها را نمی گیرند. وقتی بابام در همان ICU فوت کرد، آقای ط و پرستارها تا دم آمبولانس آمدند و مشایعتش کردند. بعد جمع شده بودند و آخوند بیمارستان برای بابام دعا خوانده بود. حتی یکی از پرستارها ازش پرسیده بود که اسم پدربزرگم چی بوده که آن شب برای بابام دعا کند (فلانی پسر فلانی). خواهرم خوشش نیامده بود، ولی کارشان قلب مادرم را لمس کرده بود که به شیوه خودشان برای اون و بابام عزاداری و احترام کرده بودند. دیشب یاد محبتشان افتاده بود.

 

پی نوشت: من همیشه فکر میکردم شنوایی بابام کمتر شده، از بس با صدای بلند رادیو و تلویزیون گوش می کرد. مامان می گفت که در روزهای مریضی خیلی شنوایی اش قوی بود و هر حرف آرامی رو می شنیده. الهی برایش بمیرم که تبدیل شده بوده به یک سر روی بدنی که حسی نداشته. جوری که بابا در فلج تقریبی رفت همیشه کابوس من برای مردن بود.

ماه اول

روزهای بچه داشتن با سرعت عجیبی می آیند و می روند. صبح طرف های ساعت 7 رایان بیدار می شود و یکی دو ساعتی یرامون حسابی میخنده و دلبری میکنه. ما از شب قبلش خیلی خیلی خسته ایم ولی با لبخندش جان برکف بیدار میشویم و کیف میکنیم. بعدش روزی درپیشه با تناوب غذا دادن و خواباندن و بازی کردن. ولی ظاهرش این است که بچه خیلی زود کلافه می شود و ما باید تا 8 شب برسانیمش که غذای پر پروپیمانی بخورد و بخوابد و ما دوباره نوبتی شیفت بایستیم. 

همزمان من حس های متناقضی دارم. ناراحتم اینکه از لحظه های بچه به اندازه کافی شاید لذت نمیبرم، چون اگه ساعتی باشد که بچه خواب باشد من لیستی از آرزوی انجام دادن کارهای مختلف دارم و وظیفه ای برای استراحت. به علاوه اینکه تا هفته پیش من را که می دید لب هایش را میلیسید (مرغ متحرک در فیلم های چارلی چاپلین) و عملا آرامش بازی کردنش با مامان و یاشار بود. از طرفی عذاب وجدان دارم که با یاشار وقت کافی نمیگذرونم چون باید توجه ام رو بین یاشار و مامانم تقسیم کنم. از طرفی همان لحظه که با مامانم هستم احساس میکنم توجهم 100 درصد هم آنجا نیست و از آن لحظه هم خوب استفاده نمیکنم و این وضعیتی که این زمان خوب را باهاش داشته باشم دیگر در آینده تکرار نمی شود. یکبار این حس ها رو به مامانم گفتم (در مورد خودش و بچه) و خندید و گفت خوب استفاده کن مامان جان. وضعیتم عین دوره لیسانس شده که در لحظه حس میکردم وسط جریانی از اتفاقات و فرصت ها برای یادگیری و لذت بردن هستم و عقبم و در عین حال هیچ کاری نمیکردم. به قول مامانم خوب استفاده کن بابام جان.

کنار این ها میترسم که به صورت یک موجود بی خاصیت به کار برگردم.
 

سلام پسرم

یک ماه از دنیا اومدن رایان گذشته. عملم سزارین بود چون پاهای بچه پایین بود. بچه که دنیا آمد گذاشتنش کنار صورتم. پوستش صاف و مخملی و گرم و نرم بود. تا بهش گفتم سلام رایان آرام شد*. 

سلام رایان جان، خوش اومدی پسرم.


* تئوری های تربیت بچه میگویند که در دوران حاملگی باید با بچه حرف بزنی و محبت کنی تا با صدایت خو بگیرد. من انقدر سر کار سرم شلوغ بود که عملا وقت چنین کاری را پیدا نکردم ولی ظاهرا ساعت ها جلسه انلاین و تلفن کار خودش را کرده بود. هدف و وسیله مخلوط شد.

پسرکمان روز سه شنبه قرار است بیاید. میخواستم حداقل یک یه هفته ای مرخصی بگیرم قبلش ولی عملا تا آخرین لحظات روز جمعه داشتم کار میکردم. از ژانویه به شرکت و رییسم قضیه بچه را گفته بودم ولی عملا جانشینم روز دوشنبه تعیین شد و میخواستم حتما تفویض وظایف خوبی داشته باشد تا کارها از روال نیفتد یا خودش اذیت نشود. هر سه نفری که مصاحبه شان کردیم از گروه خودم بودند و هرکدام جنبه مشکل داری داشتند. انقدر که ما به ملاحظات جانبی این انتخاب فکر کردیم فکر نمیکنم شورای نگهبان خودش را در انتخابات ایران در گیر کرد. 

کارهای آمدن بچه را به تدریج کرده ایم و سرانجام دیروز یکی از اتاق ها را برای چند هفته اول آمدنش قطعی کردیم. اینکه چرا تصمیم باید درباره قطعی شدن اتاق باشد، به یک خرید اشتباه در 1.5 سال پیش برمی گردد. وقتی که ما یک تخت با ارتفاع اشتباه خریدیم. میخواستیم از آن فروشگاه بخریم که جنسش خوب باشد. تختی خریدیم که وقتی به خانه رسید فهمیدیم هم خودش بلند است و هم تشکش. تشکش برای یاشار خوب بود و برای من خیلی سفت. درخواست تعویضش را کردیم. تشک جدید که زیر هن و هن باربران طفلک و تعحبشان از سنگینی اش به اتاق بالا رسید، 2 اینچ هم از قبلی ضخیم تر بود. برای یاشار که قدش نزدیک 190 است همچنان ارتفاع بی مشکلی است برای من 170 سانتی حس خرک ژیمناستیک را می دهد. خلاصه مدتی طول کشید تا تصمیم بگیریم آیا یک چهارپایه مشکل را برای هفته های اول بعد از عمل حل میکند یا بهتر است به اتاق دیگر نقل مکان کنیم.

بچه ی بسیار خوبی برای مادرش است، واقعا در مقایسه با دوستان دیگرم اذیت های خیلی کمی داشت. ولی خوابم به فنا رفته به خصوص در هفته های آخر. بعضی وقتها میفهمم که دیگر خواب برنمیگردد و میروم در هال تا یاشار بدخواب نشود. دیشب داشتم خواب می دیدم که باید به جانشین ام بگویم که یک تیپ گزارش ها را باید در عرض نیم ساعت بعد اتمام امضا کند وگرنه منقضی میشود و داشتم فکر میکردم دیدی موضوع به این مهمی را یادم رفت. بعدش بلند شدم و دیگر خوابم نبرد. رفتم دراز کشیدم روی مبل در هال تاریک. صدای ساعت ها از گوشه و کنار خانه می آمد. زل زده بودم به سقف و فکر کردم آمدن این بچه چه تغییر بزرگی است. سه روز دیگر چیزی عوض می شود که برگشتی ندارد. سر کوچویش را ناز کردم. گوشه های سقف بیشتر به نظرم می آمد. بعد فکر کردم بابام هم در هفته های اخر عمرش حتما چنین لحظاتی داشته. حتما خیلی هم بیشتر، چون غیر از نگاه کردن و تکان دادن سرش کار دیگری نمیتوانسته بکند. حتما فرصت زیادی داشته که فکر کند به تغییرات برگشت ناپذیر زندگی اش.

بعد فکر کردم به محبت های کوچک و بزرگ آدم ها در این مدت. خیلی وقتها دیگران آدم را از خودشان ناامید می کنند. بعضی وقتها ولی محبت هایشان آدم را تکان می دهد. مثل کفش های بچه کوچکی که جوانا (از بچه های گروهم) برایم بافته بود و در پیام رویش جنس نخ را نوشته بود که در شستن آب نرود. یا زن همسایه که فقط دورادور با هم سلام و علیک داریم و دیروز با یک کارت و هدیه آمد دم در. یا پیام های صوتی طولانی ای که دوستانم در طی این مدت برایم گذاشتند تا تجربه هایشان تقسیم کنند یا حالم را بپرسند. یا پیام های بامحبتی که بچه های گروه یا دپارتمانم برایم نوشته بودند. حتی پسر ایرانی گروهم که همیشه از همه ی ددلاین هایش عقب است و با نذر و نیاز و چند موی خاکستری (اضافه شده به سر من) به خط میرسانیمش هم اصرار داشت که گزارش آخرش که مشکلات ارتعاشی یک توربین بود و خیلی رویش کار کرده بودیم به آخر هفته و امضای من برسد. گزارش البته نرسید ولی نیت پاکش قابل تحسین بود. یا محبت های کوچک و بزرگ یاشار در این مدت. از همه کارهایی که نمیگذاشت بکنم، تا گرمای حمایتش، تا محبت های کوچکی مثل گرفتن دستم در خواب که میدانست دردش نمیگذارد بخوابم.

هنوز اینکه سه روز دیگر یک بچه اینجاست خیلی حس عجیبی است. 

کاش دلتنگی نام کوچکی می داشت

مرگ چیز عجیبی است. ما خوشبخت بودیم که به این سن رسیدیم و مرگ عزیزی که بهش وابسته بودیم را تجربه نکردیم. دوتا پدر بزرگم وقتی ما نوجوان بودیم فوت کردند ولی طفلکی ها هر دو بسیار کم حرف و بسیار کمرنگ بودند. حضورشان مثل نسیم بسیار ملایمی بود که رفتنشان زندگی را خیلی تغییر نداد. پدر و مادرم به زندگی بعد از مرگ اعتقادی نداشتند در نتیجه ما مراسم روتین سر قبر رفتن مثل خیلی از خانواده ها نداشتیم.

حالا که بابا رفته من خیلی نیاز به رفتن سر خاکش را حس میکنم یا جایی که بگویی مال اونه و بنشینی باهاش حرف بزنی. فکر اینکه ما نباشیم و هیچ کس پیشش نرود، یک سنگ باشد زیر سایه یک درخت گردو و خاک شود، خیلی غریب و خیلی بی رحم است. دوست داشتم خوابش را میدیدم و باهاش حرف میزدم ولی به خوابم هم نمی آید. حس میکنم دارد به سرعت کمرنگ می شود و مایع زندگی دارد جایش را پر می کند. سرعت کمرنگ شدنش در زندگی اطرافیان ترسناک است. عید و بهاری که می آید انگار نه انگار که بهاری از زندگی رفته. 
 

بابام توی شوخی هایش گفته بوده که دوست دارد تفرش دفن شود. توی دَر بی بی، قبرستان کوچک طاد، کنار پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش.

من از تفرش متنفرم. اولش خیلی غمم گرفت که باید برود ته تفرش دفن شود، سنگ قبرش خاک بگیرد و ما پیشش نباشیم. عکس های قبرش که درآمد دلم خون شده بود. جایش کنار دیوار بود و دلگیر به نظر می آمد و یک تپه خاک سنگین رویش ریخته بودند. دیروز یک سری عکس جدید از یک زاویه دیگر برایم فرستادند. کنار دیوار جایش دنج بود، یک درخت گردو روی قبرش سایه می انداخت و فامیل های ساکن تفرش خاک رویش را مرتب کرده بودند و بنفشه کاشته بودند تا وقتی که چهل ام بشود و سنگش را بیاورند. بنفشه ها حالم را بهتر کرد. حس کردم جایش خوب است پیش پیرک و خانوم و پدر و مادرش، زیر آن درخت گردو. هرچند می دانم که دلش نمیخواست به این زودی آنجا باشد.

مامانم درددل میکند یا میخواهد دلداری بدهد با گفتن چیزهایی که بابام بعد حادثه گفته. ولی هر کلمه ش خنجری میشود به قلب من، یا تصویری می شود که تا ابد من در دالان های تودرتو دنبال میکند، که چقدر بابام تنها بوده یا ترسیده. من تا ابد هم بدوم این تصویرها با من می آیند. روز که شب می شود اینها منتظر من اند.

الهی برای دل کوچک غمگینت بمیرم بابا.

نام ات سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد

بابام رفت. به همین آسانی روی گوشی. جمعه امتحان سنگینی داشتم برای کار. 100 تا سوال با ضبط ویدیویی جلسه و مراقب امتحان که حتی کرونا هم سختگیریشان را کمتر نکرده بود. گذاشت امتحانم را هم بدهم بعد برود. بعد امتحان پیام رفتنش را دیدم. 

5 روز گذشته و درد من کم نمی شود. مامانم می گوید که بین دو بیمارستان 10 روز خانه بوده، ولی من خیلی مدت کمتری یادم است. حالا فکر می کنم اگر بود چرا بیشتر زنگ نزدم؟ گیریم که حالش خوب نبود یا حرف نمی زد. می توانستم فقط نگاهش کنم. درد اینکه چرا امسال بیشتر بهش زنگ نزدم دارد مرا می کشد. حوصله حرف طولانی نداشت ولی برایش مهم بود که بهش تند تند زنگ بزنیم تا فکر نکند بیشتر به مامانم زنگ میزنیم و فراموشش کرده ایم. قبلا که آفیس میرفتم صبح ها یک روز درمیان کوتاه بهشان زنگ میزدم. بعد که خانه نشین شدیم دیگر آن وقت کوتاه اضافی نبود، همش می نشستم از سر صبح سرکار. خشم زیادی به کارم پیدا کرده ام. این 10 روز بیشتر زنگ نزدم چون مثل همیشه بحرانی را داشتیم حل و فصل میکردیم، بحرانی که نتیجه رفتارهای یک آدم مریض عوضی بود.

می نشینم و عکس هایش را نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر قشنگ بود و چقدر خاص بود. حیف شد. حیف شدی، حیف شدیم. 
 

خانه ی شکوه خانوم

خانه ی شکوه خانوم اول یک کوچه پرشیب بود اطراف ونک. یک آپارتمان کوچک سفید بود که طبقه اولش صاحبخانه می نشست و طبقه دوم را شکوه خانوم و دو پسر مجردش گرفته بودند. من عاشق آن خانه کوچک سفید بودم. از کوچه اش، از یاس به دیوارش، از نمای بیرون سفیدش که فکر میکردم شیک ترین و قشنگ ترین است. بعد پله ای بالا میرفت و به هالشان میرسید و تویش حضور قشنگ و متین شکوه خانوم بود و خنده های ملیح قشنگش. شکوه خانوم زن دایی پدرم بود، از مادرم خیلی بزرگتر بود ولی دوستی خوبی بینشان بود. چند سال بعد شکوه خانوم فوت کرد و پسرها رفته بودند سر زندگی خودشان، ولی خانه شکوه خانوم به عنوان قشنگترینِ خانه ها در ذهن من ماند و گل های یاس بنفشش را نگه داشت.

تابستان امسال دنبال خانه جدید بودیم که به این خانه رسیدیم. به خاطر بسته حمایتی شرکت منطقه بسیار محدودی رو میتوانستیم در نظر بگیریم. محله ای بسیار گران و قدیمی که خانه هایی که در بودجه ما بودند همه یک طبقه، قدیمی و بسیار زشت بودند. می گشتیم و می دیدیمشان و خسته میشدیم و بعد شبش من می نشستم بلیط لاتاری بعدی را میخریدم شاید بتوانیم از این خانه های بویناک عبور کنیم. این خانه را تصادفا پیدا کردم. قبلا از خیابانش گذشته بودیم و من عاشق شیب ش و قیافه محله اش شده بودم. وارد خانه که شدیم درجا یادم افتاد به خانه شکوه خانوم. یه حسی تویش بود که انگار برگشتم تهران و همان خانه. هرچند نگاهش که میکردی هیچ چیزش مثل آن خانه نبود. سقفش برخلاف خانه های معمولی کانادایی بلند بود و طبقه میانی داشت، خوشرنگ بود مخصوصا آشپزخانه ش و نور تویش بازی می کرد و از در شیشه ای دو لنگه آشپزخانه یک حیاط کوچک سبز مثل یک باغ مخفی پیدا بود که انگار از در جادویی واردش شده بودی. صاحبخانه ها یک پیرزن و پیرمرد رومانیایی بودند و زنِ با سلیقه با گل و دکور مدرن و عکس های سیاه سفید از بزرگ شدن دخترشان در جای جای خانه، خانه را دوست داشتنی کرده بود. همان وقتی که من محو خانه بودم یاشار هم گفت چقدر حس تهران رو داره. مشاور املاکمون که دوستمون هم بود خندید و گفت مگه خونه شما چطوری بود تهران؟

خانه به این قشنگی حتما ایرادی داشت که آمده بود در بودجه ما. یکی این بود که بر خیابان اصلی بود و صدای خیابان زیاد بود. غیر از این جلویش یک راه مشاع داشت با 4 همسایه. به علاوه چند چهار راه بالاتر چند تا قبرستان قشنگ و بزرگ جا خوش کرده بودند. ایراد دیگر هم مشاور پیر املاکشان بود که به اشتباه از همان اول نخ را به دست ما داد که جای چانه وجود دارد، چون فروشندگان ناچار به فروش بودند. وقتی خانه را خریدیم و آمدیم برای بازرسی، خانم پیر با شوهر کم حرفش امد و خیلی مهربانانه از ما استقبال کرد و کلی حرف زد. حس کردم از من و یاشار خوشش آمد. برخلاف رسم معمول، موقع خداحافظی هم مثل ایرانی ها تا دم در آمد و بدرقه مان کرد با آرزوهای خوب و مثل مادربزرگ ها برایمان یک زندگی با بچه های قشنگ تویش آرزو کرد، مثل زندگی خودشان با دخترشان. روزی که خانه را تحویل گرفتیم در گوشه کنار خانه برایمان گلدان های قشنگ گذاشته بود. برایشان یک نامه تشکر نوشتم و فرستادم برای مشاور املاکشان، فکر نکنم هیچ وقت به دستشان رسیده باشد.

 

پی نوشت: قسمت آخر خانه یک دیوار است پر از پنجره که رو به درخت های حیاط دارد. این بخش محبوب من است در خانه. بعضی وقتها دراز میکشم روی مبل و زل میزنم به درخت ها و پنحره ها، انگار دراز کشیدی وسط باغ و آسمان آمده است خیلی نزدیک.

 

 

من همیشه فکر می کردم بچه مان دختر است. اصلا انگار تو تصورم بچه یک دختر بچه بود. میدیدمش که با هم کارهای دوتایی میکنیم و دل یاشار رو از همان اول با مموشیت اش به دست می آورد. البته مطمئن بودم لوس و ادایی و قرتی و احمق نمیشود. وقتی گفتند بچه مان پسر است خیلی برایم عجیب بود. انگار باید یک ذهنیت را کامل عوض میکردم. حتی یک لحظه فکر کردم اصلا با بچه پسر چه کارهایی می شود کرد. کلا فکر میکنم پسر بچه ها گناه دارند. دختر بچه ها خیلی توجه و محبت بیشتری از اطرافیان و پدربزرگ و مادربزرگ ها می گیرند*.

بچه ی خیلی خوبی است (هرچند یه قول یکی از دوستانم بچه خوب وجود ندارد)، اصلا اذیتی نکرده و خیلی آرام جا خوش کرده و تغذیه میکند. با اینکه تقریبا 5 ماهش شده هنوز حسش نمیکنم ولی میدانم که میجنبد و دارد برای خودش استراحت میکند. مثل رهبرم هنوز هیچ حس مادری ای سراغم نیامده ولی وقتی در اولین سونوگرافی اش دیدم همه چیز دارد و چقدر جنبان است حس خیلی با نمکی داشتم. همانجا در دلم بهش گفتم توله سگ! چقدر بانمکی تو... اینکه آدم به بچه خودش هرچی دلش خواست میتواند بگوید هم خیلی خوب است. به بچه دیگران نهایتش میشود گفت جوجه. دوره ی کرونا تجربه بچه دار شدن را هم متفاوت کرده. همراهان نمیتوانند با آدم بیایند تو. به قول یاشار، اطراف بیمارستان پر از پدرانی است که در حال چرخ زدن هستن تا مادر بچه بیرون بیاید و بعد هم دوبله و سوبله پارک میکنند و چراغ میزنند تا سوار شود.

حالا وقتش شده که همه تئوری های اسم گذاری ام را اعمال کنم. هردوی مان دلمان میخواهد اسم بچه انگلیسی اش متداول باشد. نه اینکه فقط راحت بتوانند بگویند، بلکه اسم انگلیسی اش وجود داشته باشد و ته کتاب شکسپیر و به عنوان همسایه فامیل اوتلو هم نباشد. در عین حال در فارسی هم چیز ضایعی مثل جک و بیل نباشد. برای همین گزینه ها خیلی کم و سخت می شود. ولی باید مثل من سختی سر اسم نامانوس را کشیده باشید تا بدانید چقدر در راه این هدف مصمم ام. حتی با اینکه ممکن است اسم مورد علاقه ام قربانی بشود. 

 

* واکنش بعضی اطرافیان هم خیلی جالب بود. یکی از فامیل های دور زنگ زده بود برای بابام و وقتی فهمید بچه پسر است گفت ولی من دختر هم خیلی دوست دارم. میخواستم بگم عزیز جان این حرف مال وقتی است که دختر شده باشد.

** خیلی دوست دارم لاغر و زبر و زرنگ ولی لپ دار و کمی تا قسمتی رنگی باشد (مادربزرگ ها هر دو بورند) ولی یاشار میگوید که زهی خیال باطل و احتمالا یک سیاه مودار مثل خودمان میشود.

Last seen 10 days ago

خواب دیدم که خانه را به مدرن ترین شکل ممکن تزیین کرده م. بعد فامیل ها ریخته اند و دارند جاهای مختلفش را تغییر میدهند. به بابام گفتم بیا نجاتم بده. آمد و با همون شوخی و خنده همیشگی اش همه چیز رو درست کرد. یک لحظه خوشحال شدم ولی بعد دیدم حالم هنوز خوب نیست. فکر کردم چته همه چیز که درست شد. بعد حس کردم چیزی در مورد بابام درست نیست. فکر کردم مرده. حالم خیلی بد شد، بعد یادم افتاد که حالش خوب نیست. با دهن تلخ و اشک بیدار شدم.

بابام حالش خوب نیست. از ارتفاع نسبتا کم یک ایوان افتاده، ولی بد افتاده و گردنش خورده به لبه باغچه و نخاعش آسیب دیده. ایوان آن خانه، خانه خاله مادرم خیلی کوتاه بود. حداقل این چیزی است که تو یاد من مانده. همش فکر می کردم مگر چقدر ارتفاع داشته که ضربه ی افتادنش بخواهد نخاع را داغان کرده باشه. بردندش ICU و عملش کردند ولی فعلا زیر گردنش را نمیتواند تکان محسوسی بدهد و با احتمال زیادی از کمر به پایین فلج میشود. عملش هیچ چیزی رو فعلا تغییر نداده. قبل عملش با همه شوخی می کرده و امید داشته که خوب می شود. به هوش که آمده به مادرم گفته فکر کنم فلج شدم، ببخشید بی احتیاطی کردم. مادرم را نمیگذاشتند توی ICU  برود. در بخش ICU شان فلزی و کلفت بود و بدون پنجره، نه مریض میتوانست بیرون را ببیند و نه همراهان داخل را. مادرم یک بار که توانسته بود برود توی ICU، بهش گفته بود من بیرون درم کاری داشتی صدام کن. گفت فکر کردم نترسه که تنها مونده. بعد مادرم با بقیه منتظر نشستند بیرون بیمارستان تا شاید یک بار دیگه بتونه بره تو ولی نتوانسته.  

مدتی که توی ICU بود روزها یک سریال مسخره میگذاشتم که حواسم را پرت میکرد ولی به شب که می رسیدم بیچاره می شدم. شب ها نمیتوانستم بخوابم. همه ش فکر میکردم به هوش آمده و دیده هیچ جایش را نمیتواند تکان بدهد و چقدر ترسیده. آدمی که یک لحظه توی خانه بند نمیشد حالا برای اینکه حتی بتواند از دستهایش استفاده کنه راه درازی داره. یک بار دیدم از واتس اپ ش بهم داره زنگ میزنه و یک لحظه یادم رفت که نمیتونه دستش رو تکون بده، زل زده بودم به عکسش روی گوشی که توی کوه گرفته بود. فکر کردم کسی براش گرفته. اما مادرم بود از گوشی بابام تماس گرفته بود چون زنگ ها روی گوشی خودش قطع نمیشد. مادرم خیلی گناه داره. کنار همه نگرانی های خودش همه فامیل و دوستان هر روز زنگ میزنند. از لطف زنگ میزنند ولی نمیفهمم چرا نمیفهمند که نباید پشت تلفن گریه کنند. مگه مرده که زنگ میزنید و گریه میکنید؟ به جای دلداری به مادرم، باید بشیند اینها را بشنود و هر دفعه حالش بد بشود. 

سه روزی که توی ICU بود مثل دیوانه ها هر چیزی اشکم رو درمی آورد. حتی شنیدن آهنگ "شکوفه میرقصد" که تو مهمونی های دوره ای میخواندیم و یاشار اجرای گروه هونیاکش را گذاشته بود که حال و هوای مان عوض بشود. فکر اینکه چقدر همیشه گل مجلس بود و حالا شاید سختش باشه با ویلچر و سوند وهزار کوفت دیگه تو مهمونی ها بیاد خفه م میکرد. تا اینکه به بخش عادی منتقل شد و توانستیم ببینیمش. مادرم اتاق قشنگی گرفته بود براش که در بخش زنان بود و برای همین لباس مریض صورتی تنش کرده بودند. شوخی میکرد و جایش خوب بود. همینکه دیدیمش آروم گرفتم.

این 10 روزه بیشترش تب داشته و دکتر ها هنوز نفهمیدند مشکل از کجاست. حالا بردنش تهران و خانه خودمان. نمی دانم که فهمیده چه آینده ای در انتظارشه یا نه. فکر میکنم سختی زندگی از الان برای خودش و مادرم شروع شده. روز قبل اینکه این حادثه پیش ییاید نامه مدیکال مهاجرتشان آمده بود. حالا نمیدانم چی میشود ولی مادرم مثل نور ته تاریکی آمدنشان را هدفشان گذاشته و این بهش امید حرکت می دهد. میان همه این چیزها قل کوچک رفته ایران و این خودش خیلی خیلی خوب است.