خواب دیدم که خانه را به مدرن ترین شکل ممکن تزیین کرده م. بعد فامیل ها ریخته اند و دارند جاهای مختلفش را تغییر میدهند. به بابام گفتم بیا نجاتم بده. آمد و با همون شوخی و خنده همیشگی اش همه چیز رو درست کرد. یک لحظه خوشحال شدم ولی بعد دیدم حالم هنوز خوب نیست. فکر کردم چته همه چیز که درست شد. بعد حس کردم چیزی در مورد بابام درست نیست. فکر کردم مرده. حالم خیلی بد شد، بعد یادم افتاد که حالش خوب نیست. با دهن تلخ و اشک بیدار شدم.
بابام حالش خوب نیست. از ارتفاع نسبتا کم یک ایوان افتاده، ولی بد افتاده و گردنش خورده به لبه باغچه و نخاعش آسیب دیده. ایوان آن خانه، خانه خاله مادرم خیلی کوتاه بود. حداقل این چیزی است که تو یاد من مانده. همش فکر می کردم مگر چقدر ارتفاع داشته که ضربه ی افتادنش بخواهد نخاع را داغان کرده باشه. بردندش ICU و عملش کردند ولی فعلا زیر گردنش را نمیتواند تکان محسوسی بدهد و با احتمال زیادی از کمر به پایین فلج میشود. عملش هیچ چیزی رو فعلا تغییر نداده. قبل عملش با همه شوخی می کرده و امید داشته که خوب می شود. به هوش که آمده به مادرم گفته فکر کنم فلج شدم، ببخشید بی احتیاطی کردم. مادرم را نمیگذاشتند توی ICU برود. در بخش ICU شان فلزی و کلفت بود و بدون پنجره، نه مریض میتوانست بیرون را ببیند و نه همراهان داخل را. مادرم یک بار که توانسته بود برود توی ICU، بهش گفته بود من بیرون درم کاری داشتی صدام کن. گفت فکر کردم نترسه که تنها مونده. بعد مادرم با بقیه منتظر نشستند بیرون بیمارستان تا شاید یک بار دیگه بتونه بره تو ولی نتوانسته.
مدتی که توی ICU بود روزها یک سریال مسخره میگذاشتم که حواسم را پرت میکرد ولی به شب که می رسیدم بیچاره می شدم. شب ها نمیتوانستم بخوابم. همه ش فکر میکردم به هوش آمده و دیده هیچ جایش را نمیتواند تکان بدهد و چقدر ترسیده. آدمی که یک لحظه توی خانه بند نمیشد حالا برای اینکه حتی بتواند از دستهایش استفاده کنه راه درازی داره. یک بار دیدم از واتس اپ ش بهم داره زنگ میزنه و یک لحظه یادم رفت که نمیتونه دستش رو تکون بده، زل زده بودم به عکسش روی گوشی که توی کوه گرفته بود. فکر کردم کسی براش گرفته. اما مادرم بود از گوشی بابام تماس گرفته بود چون زنگ ها روی گوشی خودش قطع نمیشد. مادرم خیلی گناه داره. کنار همه نگرانی های خودش همه فامیل و دوستان هر روز زنگ میزنند. از لطف زنگ میزنند ولی نمیفهمم چرا نمیفهمند که نباید پشت تلفن گریه کنند. مگه مرده که زنگ میزنید و گریه میکنید؟ به جای دلداری به مادرم، باید بشیند اینها را بشنود و هر دفعه حالش بد بشود.
سه روزی که توی ICU بود مثل دیوانه ها هر چیزی اشکم رو درمی آورد. حتی شنیدن آهنگ "شکوفه میرقصد" که تو مهمونی های دوره ای میخواندیم و یاشار اجرای گروه هونیاکش را گذاشته بود که حال و هوای مان عوض بشود. فکر اینکه چقدر همیشه گل مجلس بود و حالا شاید سختش باشه با ویلچر و سوند وهزار کوفت دیگه تو مهمونی ها بیاد خفه م میکرد. تا اینکه به بخش عادی منتقل شد و توانستیم ببینیمش. مادرم اتاق قشنگی گرفته بود براش که در بخش زنان بود و برای همین لباس مریض صورتی تنش کرده بودند. شوخی میکرد و جایش خوب بود. همینکه دیدیمش آروم گرفتم.
این 10 روزه بیشترش تب داشته و دکتر ها هنوز نفهمیدند مشکل از کجاست. حالا بردنش تهران و خانه خودمان. نمی دانم که فهمیده چه آینده ای در انتظارشه یا نه. فکر میکنم سختی زندگی از الان برای خودش و مادرم شروع شده. روز قبل اینکه این حادثه پیش ییاید نامه مدیکال مهاجرتشان آمده بود. حالا نمیدانم چی میشود ولی مادرم مثل نور ته تاریکی آمدنشان را هدفشان گذاشته و این بهش امید حرکت می دهد. میان همه این چیزها قل کوچک رفته ایران و این خودش خیلی خیلی خوب است.