ماه اول
روزهای بچه داشتن با سرعت عجیبی می آیند و می روند. صبح طرف های ساعت 7 رایان بیدار می شود و یکی دو ساعتی یرامون حسابی میخنده و دلبری میکنه. ما از شب قبلش خیلی خیلی خسته ایم ولی با لبخندش جان برکف بیدار میشویم و کیف میکنیم. بعدش روزی درپیشه با تناوب غذا دادن و خواباندن و بازی کردن. ولی ظاهرش این است که بچه خیلی زود کلافه می شود و ما باید تا 8 شب برسانیمش که غذای پر پروپیمانی بخورد و بخوابد و ما دوباره نوبتی شیفت بایستیم.
همزمان من حس های متناقضی دارم. ناراحتم اینکه از لحظه های بچه به اندازه کافی شاید لذت نمیبرم، چون اگه ساعتی باشد که بچه خواب باشد من لیستی از آرزوی انجام دادن کارهای مختلف دارم و وظیفه ای برای استراحت. به علاوه اینکه تا هفته پیش من را که می دید لب هایش را میلیسید (مرغ متحرک در فیلم های چارلی چاپلین) و عملا آرامش بازی کردنش با مامان و یاشار بود. از طرفی عذاب وجدان دارم که با یاشار وقت کافی نمیگذرونم چون باید توجه ام رو بین یاشار و مامانم تقسیم کنم. از طرفی همان لحظه که با مامانم هستم احساس میکنم توجهم 100 درصد هم آنجا نیست و از آن لحظه هم خوب استفاده نمیکنم و این وضعیتی که این زمان خوب را باهاش داشته باشم دیگر در آینده تکرار نمی شود. یکبار این حس ها رو به مامانم گفتم (در مورد خودش و بچه) و خندید و گفت خوب استفاده کن مامان جان. وضعیتم عین دوره لیسانس شده که در لحظه حس میکردم وسط جریانی از اتفاقات و فرصت ها برای یادگیری و لذت بردن هستم و عقبم و در عین حال هیچ کاری نمیکردم. به قول مامانم خوب استفاده کن بابام جان.
کنار این ها میترسم که به صورت یک موجود بی خاصیت به کار برگردم.
Looking for my wings in the heaven's waiting room